کنون که صاحب تمکین وفروفرمانی
به هوش باش که با اهرمن به میدانی
گدازدزدنترسدکه درفرازکند
توفکرقلعه ودیوارکن که خاقانی
مرازپندپدرباشداین به گوش که گفت
مصون زچاه نئی گرچه ماه کنعانی
قضاچوپای نهددرسرزبونی تو
تفاوتش نکندموریاسلیمانی
به پیش اهل نظرسروری به خودشکنی است
چوکم شدی زهمه ازهمه فراوانی
فرشته پاس توداردفریب تاج وکلاه
مخورکه بی کله وتاج نیزسلطانی
اسیردام تن ازاختیارآبی ونان
ازاین دوگرگذری جان جان صدجانی
مروبه پا که به پامی رودبهایم نیز
بیابه سرکه زسیرت فلک بگردانی
زدست میل ودهان هوس ندیدم سود
اسیراین سگ وروبه مشوکه اصلانی
فضای تنگ فلک رابه پشگان بگذار
توشاهبازی وشایان عرش رحمانی
نه شکوه هابکن ازکس نه یاوری هاجوی
تودردخویشتنی وتونیزدرمانی
کجاست آن حیوانی که خواب وخورنگزید
مباداین بپسندی به خودکه انسانی
برهنه مسخره باشداگرچه سلطان شد
زفضل وعلم قباکن وگرنه عریانی
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.