اشعار مذهبی ترکی و فارسی

((وبلاگ نشر اشعار ترکی و فارسی مذهبی))

اشعار مذهبی ترکی و فارسی

((وبلاگ نشر اشعار ترکی و فارسی مذهبی))

اشعار مذهبی ترکی و فارسی

بسمه تعالی
با توکل به خدا و توسل بر چهارده معصوم وبلاگی برای انتشار اشعار مذهبی ایجاد کردم که ذاکران و مداحان و عاشقان بتوانند استفاده کنند و برای حقیر نیز فیضی هر چند اندک عاید شود.کپی کردن اشعار و مطالب این وبلاگ مانعی ندارد.سعی میشود متناسب با هر مناسبت اشعار مربوطه دروبلاگ قرار داده شود.
التماس دعا

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران

دختری از تبار حضرت عشق

ساکن منزل اسارت عشق

بود سرمایه‌ی سرور حسین

آیتی کوچک از غرور حسین

طفل شیرین کلام و اهل ادب

محرم راز عمه‌اش زینب

جلوه‌ی صورتش اهورایی

سحر آه و نگاه زهرایی

شبنم اشک او مثال گلاب

اولین غنچه حیات رباب

زآه او درّ ناب می‌‌سُفتند

نام او را رقیه میگفتند

زمزم از اشک او زلال نبود

عمرش افزونتر از سه سال نبود

قامتش مثل حور افلاکی

معجرش پاره پاره و خاکی

دامنش همچو یاس خوشبو بود

عطر اصغر هنوز در او بود

سخنش جلوه‌ی ولا میداد

چادرش بوی کربلا میداد

گونه هایش کبود و نیلی بود

به گمانم که جای سیلی بود

نغمه‌اش ذکر یارب و یاهو 

داشت چشمان خوشتر از آهو

از هلال ابرویش هلالی تر

از ستاره رُخ‌اش زلالی تر

سالکی خردسال و خانه بدوش

داشت مژگان ناز و سرمه فروش

دلش از غصه‌ها لبالب بود

جَرَس کاروان زینب بود

عقده را پیش عمه وا می‌کرد

به نمازش هم اقتدا می‌کرد

از دلش غم که می‌گرفت قرار

روی خود می‌گذاشت بر دیوار

حالت ساکت و غریبی داشت

زیر لب نغمه‌ی عجیبی داشت

گونه با اشک شستشو می‌کرد

با دل خویش گفتگو می‌کرد

می‌سرود این سخن به تنهایی

دیر شد پس چرا نمی‌آیی

شبی از آن شبان بی‌آرام

محشر افتاد در خرابه‌ی شام

دل از قبال تیره‌اش آزرد 

لحظه‌ای آن سه ساله خوابش برد

تشنه در پیش رو سرابی دید

در همان دم رقیه خوابی دید

دلش اندر هوای وصلت یار

ناله کرد و ز خواب شد بیدار

زد مثال ستاره‌ها سوسو

گفت بابای نازنینم کو

دیدمش یار خویش در رویا

جامه خونی نشسته بود اینجا

جلوه‌ای داده بود بر شبِ من

بوسه‌ها می‌گرفت از لب من

عمه این درد را دوایی کن

به منِ غمزده دعایی کن

یا لب یار در لبم باشد

یا که این آخرین شبم باشد

ناله‌ی دخترک تمام نشد

زینب هر کار کرد رام نشد

دشمنان تا که راز فهمیدند

نقشه‌ی ظالمانه‌ای چیدند

نُه فلک را به لابه آوردند 

طبقی در خرابه آوردند

دست اشرار نخل حرمان کاشت

پرده را زینب از طبق برداشت

ناگهان طفل خسته و غمگین

دید اندر طبق سری خونین

آتش افتاد در دل و جانش

خیره شد لحظه‌ای به چشمانش

اشک‌ریزان ز جای خود برخواست

گفت ای عمه این سر باباست؟

این همان شهریار افلاکیست

چشم و ابروی او چرا خاکیست؟

عمه ای نازنین پرستارم

گشت حاصل وصال دلدارم

این سر خون گرفته جانِ من است

کاندر این خانه مهمان من است

عمه جان این سر از طبق بردار

لحظه‌ای روی سینه‌ام بگذار

گشت غوغا عجب در آن خانه

شد هم آغوش شمع و پروانه

نا گه آغاز گشت گفت و شنود

اولین حرف دخترک این بود

تو گل باغ احمدی بابا

به خرابه خوش آمدی بابا

امشب از دل غبار می‌شویم

تا سحر با تو قصه می‌گویم

یاد داری دردآن شب عاشورا

آمدم تا کنم زیارت نور

فلک از درد عشق مفتون بود

خوابگاهت لبالب از خون بود

کشته‌ها پاره‌پاره تن بودند

همگی بی‌سر و کفن بودند

به وصالت شتافتم بابا

پیکرت را نیافتم بابا

ای مسیحایم عقده وا کردی

ناگهان تو مرا صدا کردی

گفتی ای دختر سیه‌پوشم

ناله کم کن بیا در آغوشم

لرز لرزان شدم هم آوازت

آمدم روی سینه‌ی نازت

مقتل‌ات جلوه گاه مستی بود

بر تن‌ات نی سر و دستی بود

مستی‌ات را به چشم خود دیدم

از گلویت دوباره بوسیدم

گفتی ای نوحه‌خوان خیمه‌ی درد

دیر شد پیش عمه‌ات برگرد

تو مرا اختر افروزی 

می‌شوم میهمان تو روزی 

گرم شد سردی نفس‌هایم

تا که گفتی به شام می‌آیم

امشب از سرّ عشق مفتونم

یاد من کردی از تو ممنونم

تو هم از درد و غم نیاسودی

دیشب ای ماه من کجا بودی

خاکی، اما صبور آمده‌ای

نکند از تنور آمده‌ای

آن زمان را نبرده‌ام از یاد 

رُخ به رُخ داشتی تو با جلاد

بر تو او تهمت گران می‌زد

به لبت چوب خیزران می‌زد 

 گوش کن با تو داستان گویم

از غم راه و ساربان گویم

صورتم را ببین شده نیلی 

خورده‌ام مثل مادرت سیلی

از جفای سپاه خائن و پست

زیر پایم هنوز آبله هست

جای گل غصه از چمن چیدم

عمه‌ام را زدند من دیدم

 عمه‌ای که امیر غافله بود 

با همه یک زبان و یکدله بود

عمه‌ای که قیامت غم داشت 

هیبتش اعتبار عالم داشت

عشق را رنگ اعتلا میداد

نان و خرمای خود به ما میداد

شعله در خیمه‌ی ستم میریخت

یک تنه کوفه را بهم میریخت

کوفیانی که دم از جنگ زدند

تا تورا روی نیزه سنگ زدند

عمه جان چنگ غصه بر دل زد

سر خود را به چوب محمل زد

گرچه از درد، خونِ دلها خورد

آبروی یزیدیان را برد

درس اورا نمیبرم از یاد

او که ام یجیب یادم داد

شهرت و غیرتش جهانی شد

قامت سرو او کمانی شد

غم او را کسی چه میداند

او نماز شکسته میخواند

عجبا وا نشد گره ز غمی

به پدر خیره شد رقیه دمی

داد از دست خویش صبر و قرار

لب خود را نهاد بر لب یار

واپسین لحظه‌ها گره وا شد

آخرین بوسه‌اش چه زیبا شد

دل و دین را به پای مستی داد

بهر یک بوسه نقد هستی داد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">