بارالها من در این غربت غریب افتاده ام
در کمند روزگار پر فریب افتاده ام
همچو صیدی در قفس محبوس صیاد دغل
بسته بر زنجیر خصم نانجیب افتاده ام
گوشه زندان غم از جور و کین خصم دون
صبرعشقم شد لبالب بی شکیب افتاده ام
ای پناه بی پناهان حامی درماندگان
بی معین و ناتوان دست رقیب افتاده ام
مونسی جز غم ندارم کنج زندان بلا
از صفای روی یارم بی نصیب افتاده ام
پیکر زار و نحیفم مبتلا بر هجر یار
همچوبیماری به بستر بی طبیب افتاده ام
سندی ابن شاهک از من میزبانی میکند
در کمند خصم پر مکر و فریب افتاده ام
کو رضایم تا ببیند از جفای خصم دین
در غریبی کنج زندانی عجیب افتاده ام
شد بهار عمر من در کنج این زندان خزان
چون گلی پرپر ز هجر عندلیب افتاده ام
رتبه ی باب الحوایج دارم اما این چنین
در حصار مشکلاتم بی مجیب افتاده ام
فاش آخوندی بگو این نکته را با اهل دل
چونکه حق گفتم دراین زندان غریب افتاده ام